نمی خواهم با کسی حرف بزنم. خسته شدم از این تکرار مزمنی که در یخهی تنگ «دنیا» ورم کرده. است را باید ننوشت. چیز را باید همیشه به یاد داشت تا فراموشش کنی. همه اش باید تکرار کرد باید به تو فکر نکنم. پشت در پستوی خیال صدای آه گرمی بلند می شود که تنها زمزمهای از هراس برای من بجا می گذارد. نکند بشود ببیند بگیرد بزند بکشد. بازخوانی تجربه ها سایهی طغیان را پررنگتر می کند اما همهاش بسته به گشودگی دمی خمار است که باید نباید باشد. نه می فهمی. خدا لعنتت نکند؛ می فهمی. اما نباید بفهمی. اما هم نباید گفت چرا که یک استثناء چارهی قانونگذار کلی را بیچاره می کند. اما باز هم نباید بفهمی تا مغزدردت بیشتر نشود. نباید قلبت شهود کند تا جاندردت شرنگ نکشد و از سرنگ چشمانت فوران نکند. نباید شاعر باشی. آواز نباید بخوانی. غمت را درد استخوانی کردند که خوب نشکست تا تمام شود. هنوز دنیای تنگی ست.
پ.ن: وقتی زور میزنی با کسی در ارتباط باشی یعنی هیچ ربطی بهم ندارید. و دنیایی که نامربوطهایش اینقدر گشادوار از همند تنگ است.
بیخیال عشق!
میخواهم
لایِ موهای طلائیت بمیرم.
😦