نوشته بودم «دلم به تنگی احساس گاوی ست که کالباس شده» و شنیدم «یکی از غم انگیز ترین جملاتی که شنیدم». من حرفی نزدم. او فهمید. من اصلا غمگین نبودم اما او انگار غمشناس است. امشب داشتم این جمله را مرور می کردم. چقد شادی قشنگ است و غم زیبا. هیچ کدام را نمی توانم نداشته باشم. شادی پس از آنکه چشمانش برق میزند در حالی که به من نگاه نمیکند اما نگاهم با اوست. این زیباترین لحظاتی است که میتوان در آن شاد بود؛ البته فقط کسانی آن را درک میکنند که بدانند غم زیباست و خوردنش گوارا؛ هر مادری پیش از آنکه نامی داشته باشد، غم بغضی بوده که هنوز امید داشته. این را به عنوان یک حجت تام و تمام بپذیرید. سخن اینجا بود که در نگاه شاد او، گرچه با من نیست، اما با او بودن چشمانم شادم می کند. تدبیر غریبی است که در اشتیاق شوقمندیش، اگرچه باعث و بانی اش خدای دیگری باشد، تو بر خویش آفرین گویی. چقدر کم است بهشتی که برایش آفریدی پسر.