در حاشیه شب نشسته ام؛ نگاهم خیره به شهر. بنیان تمام میوه هایی که دلها به پروردن آن میزیند و میمیرند، داغ داغ می درخشند. هزاران بار بیشتر از آنی که در اندیشه ها جای دارد. از قرن های در خاک گشته تا آیندهء بلند آسمان شکافته، حر حرمان از نیکویی را پس می زنند؛ شاید کسی باشد؛ باشد کسی را شاید.
در میانهء شب ایستادن؛ عزم فریاد جزم نمودن؛ غبار دیده نشدن از خاطرات آرزومند زدودن؛ پرده های پندار را به اندیشه دریدن؛ گواه شایستگی این بایستگی را به جان ستودن؛ حلقه سحر انگیز دست نیافتنی ها را بر تبرینه تقدیر گشودن؛ باید بود تا شد، پس باش تا شوی.
نه پرچمی در دست باید گرفت و نه روزی را ارزش پاسداری می شمارم. من همه روز خویش در تمام لحظه هایش یک دگرباشم. دیگر چه روزی؟ دیگر چه پرچمی غیر از رنگ رنگی های چشمانم را سراغ بگیرم که آنچه را که می بینم نه کسی دیگر می بیند و نه می فهمد و نه می داند؟
درون نقطهء چشم آسمانی
چگونه می توان مرد وقتی هیچ کس زنده بودنت را نمی داند؟
و نه هرگز بودنت برای یک دیگری خاص مهم باشد؛ همان دیگری خاصی که در درونش اندودی از جلایی باشد که تو را خوش بنماید. اما باز هم آغوش زخمین از یخ وارگی نظم طبیعت رشدیافتگی که تو را از والدینت دور می افکند را، به وای مامانی دوس ت داره، نمک می پاشند. مادر سر جای خویش است و پدر در حال خویش؛ اما بگذارید هوایی تازه کنیم؛ با سرانگشت پنجه های مهر درها را باز کنیم؛ نفس گرم یک احساس شیرین را بر پنجره ها بدمیم؛ خفقان یخمای دیدگان را به نشان عشق چاره کنیم؛ همصداگون همجنس بودن خویش را با دوستت دارم، فریاد کنیم.
چه باید گفت؟ چه باید کرد؟ فقط باید تهی از واژگان بر لب آویخته سوخت و سوخت و دمی باز هم پشت بر پشت دمی دیگر ز خون افکند.