نمیدونم مشکل من چیه اما همش پسوردم یادم میره
😐
ترازو
دیگر ننوشتن فایده ای ندارد. همیشه نوشتن ها حصاری می شوند تا مرا از تو دور کنند. همان باقیمانده ای از طعم نگاهت از دور هم آنقدر ارزش دارد که مراقبش باشم. اما من در مقابل دیگران احساسی از حقارت دارم. وقتی از خودشان می گویند گویی از تجربیاتی حرف می زنند که من آنان را نداشته ام و جانم مایه ی پیوستن به تو را از دست داده است. بخصوص اینبار پسری که دست در موهایش دارد به من گفته بود آیا هرگز دیدهای من بنویسم «تو»؟ مرا از نوشتن باز داشت. در حقیقت مرا از نوشتن تو باز داشت. اما دیگر ننوشتن فایده ای ندارد.
به این نتیجهی مشکوک که رسیدم احساس می کنم بر کفهی یک ترازو اطراق کردهام. از سفری که همیشه فریاد می زند دوباره دوباره یه بار فایده نداره؛ از کودکی تا تو. از آن سفری که به هر جهتی می توانستم رو کنم. هیچ کس با کس دیگر آنقدرها متفاوت نبود. اما روی این کفه فقط یا بالا می روم یا پایین می آیم. بهتر است بگویم بالا می برندم و یا پایین می آورندم. نمیدانم آن کفهی دیگر هم حس مرا دارد یا نه. من حس می کنم جِرمی از ترانه هایی که هیچ بار خوانده نشدهاند چون هرگز نوشته نمیشوند، دارند حسابرسی میشوند. دلم برایت تنگ شده.
مث سگ و گرگ
زندگی مث سگ از جلو و مث گرگ از پشت یه خنجر از فکر فردا و یه دشنه از یاد گذشته میخوره
اما خیالی نیست
سگش که وفا داره اُ
با یه پشتیبون، خلاص میشی از گرگ روزای پریشون
باید اهل زندگی باشی
کسی هست برا زندگی اهلیت کنه؟
رطوبت
دلم می خواهد شیشه بکشم. دلم می خواهد همه لرزی که بر انگشتانم ریشه ی حادثه های پر از مرا خشکاند بر تارهای ردیف ایستاده به گوش سرازیر شود؛ سینهی هوای خکشیده را بکشافد. خوابت را دیدم. برایت با خدا رازی را گفتم که به دانستنش نیازی نداشت. دلم می خواهد سیگار بکشم. قدرت کلیدی که گم میشود بیش از زشتی جهان بدون توست. همه دنیا را دری میکند که باز نمیشود. همهی تو را خشمی میکند که گیج است. حتی فرمان بازگشتن نمیتواند بدهد. به جول هم راهی نیست. تنها آن تکمههای سیاه و سفید میتوانند دنیا را بدون تو رنگی کنند. و آسودگی هر خشمی در سکوتی است که درونش جیغ میکشد. حرفم برای خودم خیلی لایک داشت. خوابت که به یادم آمد، پرید.
خودم
از آخرین باری که خودم را یادم میآید هنوز رد نشده ایم. هنوز پشت آن لحظه ماندهام. در حقیقت هنوز به خودم نرسیدهام تا یادی از خود به یادگار داشته باشم. فقط گویا لحظهای مشکوک خواهد بود که من، من میشوم و تو را برای همیشه به زیر خرواری از حقیقتهای انکار شده اما واقعی دفن میکنم. لحظهای که همهاش سادگی میشود و بچگی. یک خریت محض. حماقتی که قابل جبران نیست. لحظهای که میفهمم بقا مهم است چه با تو؛ چه بی تو. لحظهای منحوس که همه چیز را به قعر گذشتهها میفرستد. دیگر آن نیستم که تو بودم؛ خودمم. اما هنوز که رد نشدیم …
همه وقت هست
بعضی وقتا شاید «هیچ وقت»
بعضی وقتا شاید «هرگز»
بعضی وقتا شاید «کمی بیشتر»
بعضی وقتا شاید «نه اصلا»
بعضی وقتا شاید «یکمی»
بعضی وقتا شاید «تا الان نه»
بعضی وقتا شاید «یکمی دیگه»
بعضی وقتا شاید «بیشتر از همیشه»
بعضی وقتا شاید «گاهی»
بعضی وقتا شاید «معمول نیست»
بعضی وقتا شاید «نشده»
بعضی وقتا شاید «ای کاش …»
اما همه وقت هست … لااقل فکرش.
روزهای زندگی
وقتی شروع شد هیچ کس نگفت چه کسی نوشته، چه کسی ساخته و چه کسی بازی کرده. وقتی هم تمام میشود، برای سالن خالی ِ داستان روزهای زندگی لازم نیست بنویسند از زحمات چه کسانی تشکر و تقدیر بجا میآید.
بیحسی
بوی کاج
میلی به سرگشتگی دارد مجانب بر تمایل من به برف بازی سرش را اینور و آنور میچرخاند. حواسش به پوست خیس خوردهی کاجها هم هست. اطمینانش به فرونریختن برفهای تنلبار شده بر سوزنیهای کلاغ نشین از شهودی میآید که جانب خیر را همو بدو شناسانده.
گفتم کاج؛ زیرکند و بانشاط. منتظرند کمی یخبندان گرما بکشد و سر شیطنت را گول بمالند و جفتکی با هم سر ریز شوند بر سر سرگشتگی و داد بزنند بابا سخت نگیر. راستی داریم به روز جشن بازیگوشیهای کاجها نزدیک میشویم. برف در راه است. از سن من که گذشته. اما میروم برف بازی بچهها را نگاه میکنم.
لب پنجره وقتی قالیچهی گرد گرفتهای را تکان میدهی، میفهمی تکانهای واکنشی ِ تاپ و توپ قلبت، هرچه به این در و آن یکی در میزند غبار از گلویش روفته نمیشود؛ مگر بنویسی. خب اینجور فهمها گرچه به دنیای به این قشنگ و رنگ و وارنگی آدمها هیچ توفیری نمیرساند (اگرچه رسانایی این دنیا هنوز توسط علم تایید نشده است!) اما لااقل در رد گزارههایی که غدد فوق کلیوی در بروز اضطراب و تنش درونی فریاد میزنند، اثربخش میشوند و در وبلاگت یک پست الحاقیهی روزی میکند که گذشت و پنجرهاش بوی کاج نداد.
تصمیم را نباید …
تصمیم را نباید گرفت. باید ساخت. از ابتدا که حرفش را می زنی، تا انتها که به ثمرش می رسانی.
… به ثمرش می رسانی